بیتو بودن
محبوب دلربای نور! بیشکیبم در این اندیشه که بیتو بودن رنجی بود که باید پیامبران میکشیدند نه من که به خطای فرشتگان تقدیر محکوم آن شدم.
بیتو بودن زخمی بود که باید بر پیکره فرشتگان میافتاد که به وردی بپوشانند نه من که زخمم بر جان چرکین و زجرآور، عمرم کاست و مویم ریخت و پریشانم کرد از شیفتگیهایی بیوصل و انجام.
اما ای محبوب من! من به هر چه از نگاهت رسد دلخوشم. مرا چه جای شِکوه که هر چه از تو رسد مرا نوش باد.
بیتو بودن طوفانی است که دشت مرا غارت کرد و سیلابی است که مرغزار سبز و آرام مرا پریشان ساخت و آتشی است که جنگل بزرگ شکوهمندیام را ویرانهای سوخته ساخت با سنجابهای سوخته بر زمین و خرگوشهای مرده بر خاک و روباهان بیمکر و فریب و حرکت و شیران محتضر و مرغان زیبایی که لاشههایی سرد شدهاند.
بیتو بودن ویران کرد هر آبادانی را و بیدمی درنگ سوخت هر خشک و تری را در روح بیاندازه وسیع من.
اما مرا چه جای شکوهای ملکه هستی عشق! که هر چه از تو آمد مرا نیک است؛ چون نظری بوده است سویم و مرا این نیکتر خبری است که زخمها را التیام میبخشد و دردها را تسکین.
بیتو بودنم را بیش از این تاب نیست پس آن شب که قافله خیالت راه سوی سرزمین ستارگان داشت از بیراهههای سوخته دل ما گذر کن تا عطر تو در جان درختان سوخته بپیچد و فصل رستن و بالیدنی دیگر در من آغاز گردد و سرخوشیهای مرا که عمری در تلّ خاکستر عمر پنهانند چون جوانههای گل راز برون آرد از خاک و خاکستر و جانی دوباره یابد روحم و بیاندازه از تو سرشار شود و سرودههایی نو تو را سراید.
چنینم خواه تا باز زنده شوم و بیدار گردم و پویاترین من باشم بر زمین و جستجوگری کامیاب گردم و سایه مرکب تو را دنبال کنم و به سرزمین نور تو رسم و جان را جلایی دهم از نور تو.
چنینم خواه که ساکنان آسمان مرا که معطر به عطر بندگی توام پذیرا باشند و از نور تو مرا شعلهای تابد و مرا ستارهای سازد درخشان در آسمانی که ساکنانش، شیفتگان تواند.
مرا به جهـان خویش میهـمان کن یا از بندگان سرزمین شکوهمند زیباییات قرار ده و بگذار هر صبح از عطر تو سرمست شویم و بیدار و هر شب از نور تو مسافران سرزمینهای آسمان گردیم. این چنین خواه مرا تا از پس عمری به سوختن و غریق بودن به آرامشی نایل شوم که عمری است آرزوی رگهای مست منند که تو را هر دم صدا میزنند. مرا به نور بخوان که عمری است اسیرم در جهانی تاریک.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.